هیولا!

یه بار دو بار ده بار صد بار خوردم

تو دوران بارداری به بدترین وجه ممکن باهام برخورد شد و همون شد نقطه عطف زندگیم. جایی که جهتم نگرشم و مدل رفتاریم تغییر کرد

اما الان

الان شدم یه ضحی انبار باروت هوشمند

که طی این سالها سکوت نقطه ضعف بقیه رو دراورده. دقیقا می دونه حساسیت هر. کسی کجاست و از کجا می خوره! و وقتی دوباره قصد کردن بچزونند طوری حالشون گرفته می شه که جاش حالا حالاها می سوزه!

 

 

پلن به پلن کارهاشو می بره جلو

و چند سال دیگه دهنش رو باز می کنه و فقط می گه کیش و مات

 

عذاب وجدان؟ حتی ذره ای

دین؟ در حال مرگ

انسانیت؟ نزن که نخوری!

 

۲ نظر

صفحه ی جدیدی از بی شعوری!

اومد دست روم بلند کنه دوباره.

گفتم فکر کردی بی کس و کارم؟

می گه کس و کارتم دیدیم!!!

می گم تقصیر پدر مادر منه که انقدر احترام تو رو نگه می دارند

بهم می گه:

پدر مادرت می دونند چی بهم انداختند! برای همین مجبورند احترام من رو نگه دارند

 

واقعا این حججججم از بی شعوری چطور تو یه آدم جمع می شه؟

۳ نظر

نفس

فرض کن یهو از تو یه هواپیما پرت شدی وسط اقیانوس و هی می ری پایین و پایین و پایین تر!

اون پایین جذابیت داره! چیزهای جدید می بینی! عالمیه برا خودش! البته اگه به نحوی شرایط زیستیت با اون محیط هماهنگ باشه...

اگه نه اون قضیه جذابیت هنوز هست، اما مشکل اینه که تو رو به ورطه ی نابودی می کشونه...

همین طور که داری پایین و پایین تر می ری یهو به خودت میای و می بینی که من دارم چی کار می کنم؟ من مال این محیط نیستم! من آبشش ندارم اصلا!!!

تقلا هات رو شروع می کنی! کسی که از تو بهت نگاه می کنه، می گه این اوسکول بازیا چیه؟ نونت کمه؟ آبت کمه!؟ شناتو بکن دیگه! 

اما تو حالیته که این نشدنیه، هی خودتو می کوبی این موج اون موج! (در و دیوار نداره که !) تا می رسی سطح آب و هوووووووووپ

سرفه سرفه سرفه

و بعد خنکی اکسیژن که مسیرشو طی می کنه تا ریه ها...

راحتی ریه

آسایش

 

 

امروز در جهت اهمیت دادن به خودم رفتم به گل و گیاها رسیدگی کردم و دقیقا همون نفسه بود!!!

۱ نظر

نکبت!

نکبت دیگه چی می تونه باشه؟

جز اینکه خودمم بدم میاد نوشته هام رو بخونم انقدر که سخیف و رو مخند!

به خودم دلداری می دم که تو همیشه انقدر لجن نبودی پس می تونی نباشی.

اما بعد می گم بود بود تموم شد رفت...

خلاصه که بدجوری سر در گمم.

 

۱ نظر

دیگه چی می خوام؟

اینجا شمال!

همسر از اول اردیبهشت رفت سربازی و ما اومدیم کلاردشت.

دیگه چی می خوام از آرامش؟

اینجا چند روز اول به مرتب کردن کاری که عاشقشم گذشت!

استراحت تو هوای خوب

بدون مزاحم

بدون اعصاب خردی

خدایا شکرت

۳ نظر

توف به این زندگی حقیقتا :/

چه عیدی چه کشکی چه پشمی؟

چند ساله از عید و تولد فقط اعصاب خردی بعد دعوا نصیب ما می شه.

اینم نتیجه سپردن ازدواج به خودشون!!!!

 

۱ نظر

من یک ضحی عصبانی

بله من شاکی هستم.

اول از همه از دین.

از این همه سالی که سعی کردم دیندار باشم عصبانی ام!

از اینکه چرا افسار و یراق یه خانم به صرف زوجه بودن باید دست شوهرش باشه عصبانی ام.

از اینکه چرا این اجازه رو دین به مرد داده عصبانی ام.

از اینکه سعی کردم همسرم رو با اصول دینی انتخاب کنم عصبانی ام.

از اینکه چرا این موضوع این همه موجب سوء استفاده مردها شده و دین هیچ راه حلی براش نداره شااااکی ام!

از اینکه یه سری روحانی مرد، مرجع من و امثال من هستند که همه ی دنیا رو با عینک مردانه می بینند متنفرم.

من دارم روی یه بند بین دو تا کوه که وسطش یه دره ی عمیقه راه می رم.

هر لحظه ممکنه بیوفتم.

هر لحظه ممکنه پشت کنم به همه اعتقاداتم که کلی وقت و عمر صرفشون کردم تا به اونا معتقد باشم.

نه حالم دست خودمه. نه می تونم این زووورگویی احمقانه رو تحمل کنم و نه حتی می تونم پشت کنم به عقایدم.

 

من نگرانم

۱ نظر

تو نیشان بده!

از همین تریبون اعلام می کنم که اگه یه روزی

خواستم آدم بی دینی باشم

و ... به هر چی تا الان اعتقاد داشتم،

فکر نکنید آدم ابلهی بود

یا آدم کم سوادی بود

یا کلام نخوانده بود

یا زیبایی های دین رو درک نکرده بود!

یا درباره اسلام و مقتضیات زمان چیزی نخوانده بود

یا مباحثه در موضوعات فوق نداشته

یا به فهم عمیییییق دین نرسیده بود

بدانید و آگاه باشید که فقط و فقط ازدواج با یه بچه مسلمون

رید به اعتقاداتش.

اگه اسلام اینه که تو از اسلام فقط اونی که به نفعته و تو سر زدن به زن رو یاد گرفتی.

همون بهتر که کنار بقاع متبرکه دفن شه.

اگه اینی که تو به اسم شان خونواده می چسبونیش به اسلام که شان خونواده ما خرید رفتن نیست و اصلا نظر دین هم همینه...

اگه اینی که تو می گی اسلامه

مهوع ترینه برای من که به درد همون عرب جاهلی می خوره که دختر یه روزه رو زنده زنده دفن می کرد... بمیرم برا دل مادرش😢

 

 

دیروز پدر و پدر شوهرم تو خونه ما بودند برای حل مشکل

پدر من؟ مثل همیشه غایب! تازه میگه هر چی حاج آقا دستور می فرمایند همون.

همین تواضع بابام، وقاحت و بی شرفی اونا رو تا جایی رسوند که زنگ بزنند به بابام که ببینند من راست می گم یا نه 😐😑

عصبانی ام! حتی از اینکه نمی تونم از بابام متنفر باشم 😠

۰ نظر

بالاخره...

این بار که به یمن کرونا با مشاور واتساپی حرف می زدیم، 

تونستم راضیش کنم که من از همسرم به معنای واقعی کلمه حالم به هم می خوره. و آرزوی قلبیم اینه که بمیره :) خیلی حرصم داد تا اینو بپذیره و من حتی داد و بیداد کردم! اما در نهایت پذیرفت.

می دونی چی شده و چه اتفاقی افتاده؟

از قبل اینکه زینب به دنیا بیاد من می رفتم و اون با حرفاش بهم می گفت زندگی زیباییاشو داره هنوز

منطق منم قبول می کرد که خب راست می گه...

این راهو نرفتم که...

اون راهو نرفتم که...

الان به جایی رسیدم که به جرات می تونم بگم من هممممه کاری کردم.

من 5  6 سال برای تداوم حیات خونوادگی جنگیدم.

و الان فقط خسته م 

نه دعوایی هست نه بحثی

در قبال فحش فقط سکوت

در قبال بی محلی و عنتر بازی فقط سکوت

چون دعوا و بکش مکش برای وقتیه که چیزی اهمیت داره...

الان فقط به خودم می گم چرا داری خودتو ناراحت می کنی، تو که تهش می خوای جدا شی...

 

من با آرمانهای اسلامی ازدواج کردم اما با سیلی واقعیت مواجه شدم.

یادمه اوایل ازدواج از سر اینکه نخوام ناراحتی و بحثی پیش بیاد نمازمو تو اتاق با در قفل شده می خوندم! چرا؟ چون اول وقت نبود! قضا نه ها! :))))

من آدمی بودم که با عقیده و مطالعه راهم رو انتخاب کردم... اما بعد ازدواج دیدم اون عقایدی که به من به عنوان یه زن احترامی نمی ذاره، چرا من باید احترام بذارم؟ از احترام تئوری و  حرفها و حقوق قشنگی که عمری بهم قالب کردند حرف نمی زنم! از بی احترامی که زیر سایه دین عملا در حق زن انجام می گیره صحبت می کنم

 

اگه بابام حالش بد نمی شد، همون دفعه قبلی که پیرو کتک کاری یک جونور وحشی! که بچه رو به زور بغلش نگه داشته بود که نیاد طرف من و مشت و لگدهاشو حواله م می کرد، جدا شده بودم...

اما متاسفانه این تابو برای بابام انقققققدر پررنگه که از نظر من ترجیح میده که بمیرم ولی جدا نشم.

برای منم سلامتی بابام تو این شرایطش انقدر مهمه که حاضرم همسر رو تحمل کنم ولی کاری نکنم که حال بابام خراب شه...

مدام هم به من میگه مامانت رو الگو قرار بده! اما من مامانم نیستم! نمی خوامم باشم...

 

فلذا نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی برای حال الان من یه شعار تخماتیکی بیش نیست

۱ نظر