این بار که به یمن کرونا با مشاور واتساپی حرف می زدیم، 

تونستم راضیش کنم که من از همسرم به معنای واقعی کلمه حالم به هم می خوره. و آرزوی قلبیم اینه که بمیره :) خیلی حرصم داد تا اینو بپذیره و من حتی داد و بیداد کردم! اما در نهایت پذیرفت.

می دونی چی شده و چه اتفاقی افتاده؟

از قبل اینکه زینب به دنیا بیاد من می رفتم و اون با حرفاش بهم می گفت زندگی زیباییاشو داره هنوز

منطق منم قبول می کرد که خب راست می گه...

این راهو نرفتم که...

اون راهو نرفتم که...

الان به جایی رسیدم که به جرات می تونم بگم من هممممه کاری کردم.

من 5  6 سال برای تداوم حیات خونوادگی جنگیدم.

و الان فقط خسته م 

نه دعوایی هست نه بحثی

در قبال فحش فقط سکوت

در قبال بی محلی و عنتر بازی فقط سکوت

چون دعوا و بکش مکش برای وقتیه که چیزی اهمیت داره...

الان فقط به خودم می گم چرا داری خودتو ناراحت می کنی، تو که تهش می خوای جدا شی...

 

من با آرمانهای اسلامی ازدواج کردم اما با سیلی واقعیت مواجه شدم.

یادمه اوایل ازدواج از سر اینکه نخوام ناراحتی و بحثی پیش بیاد نمازمو تو اتاق با در قفل شده می خوندم! چرا؟ چون اول وقت نبود! قضا نه ها! :))))

من آدمی بودم که با عقیده و مطالعه راهم رو انتخاب کردم... اما بعد ازدواج دیدم اون عقایدی که به من به عنوان یه زن احترامی نمی ذاره، چرا من باید احترام بذارم؟ از احترام تئوری و  حرفها و حقوق قشنگی که عمری بهم قالب کردند حرف نمی زنم! از بی احترامی که زیر سایه دین عملا در حق زن انجام می گیره صحبت می کنم

 

اگه بابام حالش بد نمی شد، همون دفعه قبلی که پیرو کتک کاری یک جونور وحشی! که بچه رو به زور بغلش نگه داشته بود که نیاد طرف من و مشت و لگدهاشو حواله م می کرد، جدا شده بودم...

اما متاسفانه این تابو برای بابام انقققققدر پررنگه که از نظر من ترجیح میده که بمیرم ولی جدا نشم.

برای منم سلامتی بابام تو این شرایطش انقدر مهمه که حاضرم همسر رو تحمل کنم ولی کاری نکنم که حال بابام خراب شه...

مدام هم به من میگه مامانت رو الگو قرار بده! اما من مامانم نیستم! نمی خوامم باشم...

 

فلذا نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی برای حال الان من یه شعار تخماتیکی بیش نیست